رو به رو

خونه فقط دو روز اولش خوبه فقط دو روز اولش مهمونم از روز سوم به بعد یکی یکی دلایلی که بخاطرشون فرار کرده بودم خودشونو نشون میدن. کم کم همه اون چیزایی که همه عمر آزارم میدادن پیداشون میشه و باز دستشونو میذارن بیخ گلوم و فشار میدن. از روز دومه که باید چمدونمو جمع کنم و برگردم. من یه تبعیدیم. بجز خودم هیچ کس این موضوع رو نمیدونه. یاد گرفتم از مشکلاتم با کسی حرف نزنم. خانواده چی؟ از نظر اونا من یه لوسم که فقط بلدم فرار کنم. هیچ وقت هیچ کس تلاشهای من رو ندید. همش بازیه... یه بازی مسخره. کاش میشد تموم بشه. کاش میشد...
  • zahra ..
اگر بخواهم خودم را توصیف کنم الان دقیقا خسته ام. یک خسته ی به تمام معنا. شبیه بوکسوری که تا جان داشته از رقیبش کتک خورده. شبیه محققی که هر بار پروژه هایش به بدترین شکل شکست خورده. شبیه آدمی که هزاربار تلاش کرده و هر هزار بارش موفق نبوده. شبیه خودم. منی که توی چند ماه گذشته از سخت ترین روزهای زندگیم گذشتم. هیچ دوره ای از زندگیم مشکلات اینطور با تمام قوا روی سرم آوار نشده بودند. من شکست خورده مشکلات نیستم، از چیزی در درونم شکسته ام. به فرصت نیاز دارم. به دور بودن از فضاهای همیشگی. به فکر کردن. به جمع کردن ذهنم. ذهنم به هم ریخته. شبیه یک کلاف سر در گم که از هیچ جا جمع نمیشود. احتمالا این مدت بیشتر اینجا بنویسم. 
از کجا باید شروع کنم؟فعلا بروم سراغ روزمره ام. فکر میکنم کمی به خودم نظم بدهم آرامشم بیشتر میشود.

بی ربط: کاش آدم وقتی حالش خوب نیست همه دنیا بدانند که حالش خوب نیست. نیایند برایش خاطره تعریف کنند. یا عکس های عروسی عمه شان را بفرستند و درباره مدل مویشان نظر بخوهند. یکبار به کسی گفتم زندگی ام مثل بی خانمان ها شده گفت زندگی ات بیشتر شبیه پرخانمان هاست! راست میگفت... همه چیز دارم و هیچ چیز ندارم. مسخره اش اینجاست که از نظر دیگران من خیلی خوشبختم. خوشبختم... خانه هایی که لفظ خونم یا خونمون بهش تعلق بگیرد هم برایم از معمول آدم ها بیشتر است فقط خانه ای ندارم که آنجا کسی دوستم داشته باشد.
  • zahra ..

یکی تعریف میکرد معلم تاریخشان میخواسته مظفرالدین شاه را توصیف کند هرچه صفت بد بوده نسبت داده بعد که دیده حق مطلب ادا نمیشود گفته "اصلا یه چیز گهی بود که نگم براتون" خواستم بیایم بنویسم دلتنگی فلان است و بهمان است و از این حرفهای تکراری که چنگ می اندازد بیخ گلوی آدمی و فیلان دیدم همان بنویسم "یک چیز گهی است که نگم براتون" حق مطلب را بهتر ادا میکند.تعطیلات نیمه خرداد را که به فارما خواندن گذراندم و یک چیز گهی بود که نگم براتون. این سه روز تعطیلی عید فطر را رفتم که در آغوش گرم خانواده سپری کنم ولی یک چیز گهی شد که نگم براتون. اول که ایرلاین مزخرف آتا زحمت کشید و دو روز مانده به برگشت پرواز را لغو کرد تا من بازهم بروم از آسمان بلیت بگیرم و آن خانمه که توی فرودگاه کوچک شهر کوچکم همیشه کارت پرواز میدهد انگشت وسطش را به سمت من گرفته که دیدی آخرشم مسافر خودمونی و کارت پروازم را صادر کند. 
این چرت و پرتهایی که گفتم حرفم نیست. از دلتنگی گفتم که بگویم دلم برای زهرای قدیم تنگ شده.دلم میخواهد شبیه آن چیزی بشوم که دلم میخواهد و اگر حالا وقتش نباشد هیچوقت وقتش نیست. باید با خودم روبرو بشوم اصلا بنشینم حساب کتاب کنم که دلم چی را میخواهد و چی را نمیخواهد. از یک چیزی میترسم آن هم اینکه اگر اینجا اشتباه کنم تا آخرعمرم اشتباه کرده ام. تا آخر... و این خیلی وحشتناک است. توی بیست و یک سالگی ایستاده ام و از خودم میپرسم میخوام کی بشم؟ اینکه تا الان معلق بوده ام هم یک چیز گهی است. هنوز شوخی و جدی از خودم میپرسم میخوای چی کاره بشی؟در حالیکه با این درسی که من دارم میخوانم کاره ی دیگری نمیشود شد. دچار بحران نمیدونم شده ام و این هم خیلی چیز گهی است. نمیدانم... شاید الان وقت خوبی باشد...

  • zahra ..

تیک آف

قبل از شروع: این روزها بیشتر از هر وقت دیگری شبیه قبلنهاست. شبیه نشستن روی نیمکت های زیر درختهای توت مدرسه. شبیه چیدن توت قرمز از درختهای فرزانگان. شبیه امتحانهای اخر ترم. شبیه بعد از امتحانها نشستن به حرف زدن. شبیه بستنی خوردن. شبیه پختن زیر آفتاب تابستان. شبی سرویس نداشتن. شبیه نزدیک شد به آسودگی و رسیدن به تابستان. این روزها بیشتر از همیشه شبیه زندگی نیست؟ شبیه زندگی دوران نوجوانی. شبیه زندگی دوران خندیدن های بی مهابا. هوای این روزها بیشتر از هر وقتی یاد زندگی می اندازدم.

شروع: یک جمعه ای حالم خوب نبود. جمعه ای که خیلی دور نبود. از سینما تیکت بلیت تیک اف را خریدم و تنهایی رفتم سینما. غرق شدم در چرخاندن بطری بین شخصیت ها. غرق شدم در تحقق بخشیدن به کارهایی که شخصیت ها ازشان میترسیدند. شخصیت ها انگار با سرکشی هایشان میخواستند یادمان بیاورند که چه بغض هایی را قورت داده ایم. و وقتی آتنا دسته ماهیتابه را چرخاند طرف خودش. بطری را چرخاندم طرف خودم. برایم سخت ترین کار دنیا این است که به تو بگویم دوستت دارم. اگر کسی خیلی میشناختم برایم حکم میکرد که بهت بگویم دوستت دارم و من حاضر بودم هر مجازاتی را تحمل کنم که این را نگویم. 

بعد از شروع: اولا خدا شما را به راه راست هدایت کند اگر فکر کرده اید عاشق شده ام. دوما بیایید کمی درس اخلاق بهتان بهم. فرزندانم!بدانید و آگاه باشید که زندگی جمعی بسیار بسیار مشکل تر از زندگی فردی و یا باخانواده است. فرزندانم در زندگی جمعی بسیار بسیار اخلاق ونظافت را رعایت کنید. بسیار حواستان به خودتان باشد و لباس های خیس مردم را روی بند رخت جمع نکنید یک گوشه تا جای بیشتری برای لباس های خودتان باز شود. زیرا روسری حریر بنده بخت برگشته ی مادر مرده روی بند بوده و نخ کش شده است. خدا را در رعایت شعور زندگی جمعی. خدا را. چرا که همین بنده بخت برگشته دیشب با دیدن این صحنه کولیت عصبی شدم و از درد به خودم پیچیدم. خدا را... خدا را..

  • zahra ..

اینجا چراغی روشنه...

چندوقتی میشود که کابوس های بدی میبینم. امشب زودتر از همیشه خوابیدم و همان کابوس را دیدم و از خواب پریدم. چند دقیقه نشستم رو تختم، بعد بلند شدم و لامپ اتاق را روشن کردم. مثل بیشتر وقتها امشب هم تنها هستم. نشستم کف زمین تکیه دادم به تختم و توی خودم مچاله شدم. دلم خواست مثل بچگی ها وقتی از خواب میپرم راهم را بکشم بروم اتاق مامان و بابا. دست مامان را باز کنم و توی بغلش تا صبح با خیال تخت بخوابم. ولی مثل بیشتر وقتها تنها هستم و باید بعد از هر کابوس مچاله شوم توی خودم. بنشینم پای لپ تاپ و اینها را تایپ کنم در حالیکه فردا هشت صبح میکروب عملی دارم و آزمون کشت و تشخیص میکروب است و هر از بر بارم نیست. هیچ آغوش امنی نیست که تا صبح با خیال راحت بخواباندم و فردا باید بعد از کلاس که سه ساعت پره لب دارد _و یک ساعت هم باید لام رنگ آمیزی کنیم و بعدش هم که لام خودم درست از آب درآمد زکاتش را بدهم و لام بقیه بچه ها را تنظیم کنم_ احتمالا بروم جلسه و تا شش یا هشت خسته و بی رمق برگردم. باید آن وسط ها جنین و باکتری هم بخوانم. کابوس دیده ام و میترسم بخوابم. میترسم بخوابم و هیچ آغوش امنی نیست که بخواباندم. هیچ آغوش امنی نیست بخواباندم و دلم میخواهد شش سالم بود که از خواب میپریدم و راهم را مکشیدم میرفتم اتاق مامان بابا بغل مامانم. نشسته ام وسط اتاق مچاله شده ام توی خودم و زار زار گریه میکنم، نه اینکه به سرم زده باشد...فقط کابوس دیده ام...
  • zahra ..

دوباره بهار...

پوست انداختم. از شهریور تا الان که حتی یکبار هم سراغ وبلاگم نیامدم خیلی چیزها عوض شده. و بیشتر از همه خودم. اگر برای نود و پنج اسمی انتخاب کنم اسمش سال تغییر است. خیلی چیزها برایم عوض شد. شرایطم خودم فکرم حتی اصولی که فکر میکردم دارم درست دنبالشان میکنم. پوست انداختم. و چقدر پوست انداختن سخت است. گفته بودم هیچ چیز را با اطمینان نمیدانم ولی الان فقط یک چیز را با اطمینان میدانم که همین حقیقت وجودم را گرم میکند و به پاهایم برای گام برداشتن شور میدهد. پوست انداختم. از رنج هایی عبور کردم که تصور تحملشان برایم غیرممکن بود و به عمق خیلی از اتفاق ها رسیدم. دو ماه اخر سال که فکر میکردم قرار است بعد از امتحانهای ترم سه دوران استراحتم باشد شد سخت ترین دو ماه سال. منی که وقتی جایم عوض میشد خوابم نمیبرد در دوماه بیشتر از ده هتل رفتم. چهار سفر سخت و طولانی. دوماه برنامه ریزی برای چهار روز. و از هیچکدامش پشیمان نیستم. از این پوست انداختن خوشحالم. خوشحالم ولی یک جایی ته دلم میلرزد که یک روزی انقدر غرق نشوم که یادم برود همه این دویدن ها برای چیست. من تشنه بودم و حالا سیراب شده ام. گیجی و سرگردانی گذشته را ندارم ولی باید جانم برای کارهایی که روی زمین مانده صدبرابر بشود. قدرتم برای رسیدن به فکرم باید خیلی بیشتر بشود و من هنوز دمبل نزده ام که قوی تر بشوم. انگار تا اخر عمر راههای نرفته دارم... ولی حالا دوباره بهار شده:)
  • zahra ..

گفت:«چاره دیگه ای ندارم، باید کمکم کنی.»

زل زدم توی چشمهایش که تابحال اینطور ندیده بودمشان و فکر کردم به روزهای سختی که در راهند. شبها کابوس روزهای نیامده ای را میبینم که میدانم چقدر سختند. صبحها که بیدار میشوم به این فکر میکنم که همه چیز یک روز درست میشود. حتی اگر درست نشود،تمام که میشود...

  • zahra ..
الان برگشته ام به نقطه ای که تابستان چهار سال پیش آنجا بودم. شروع وبلاگ نویسی. بعد از اینکه بلاگفای لعنتی وبلاگ عزیزم را نیست کرد، دیگر دل و دماغش پیش نیامد. یعنی هی آمدم و دوباه رفتم. بی هیچ حاصلی. یک چیزی ته دلم، تک تک سلولهایم را میلرزاند. اینکه هنوز هم نمیدانم... هیچ چیزی را با اطمینان نمیدانم. هی راه های رفته را برمیگردم. هی به پشت سر نگاه میکنم. یک جایی یک جیزی جا مانده. تکه ای از من جدا شده. تکه ای از وجودم نیست و از درد به خودم میپیچم...
  • zahra ..