یکی تعریف میکرد معلم تاریخشان میخواسته مظفرالدین شاه را توصیف کند هرچه صفت بد بوده نسبت داده بعد که دیده حق مطلب ادا نمیشود گفته "اصلا یه چیز گهی بود که نگم براتون" خواستم بیایم بنویسم دلتنگی فلان است و بهمان است و از این حرفهای تکراری که چنگ می اندازد بیخ گلوی آدمی و فیلان دیدم همان بنویسم "یک چیز گهی است که نگم براتون" حق مطلب را بهتر ادا میکند.تعطیلات نیمه خرداد را که به فارما خواندن گذراندم و یک چیز گهی بود که نگم براتون. این سه روز تعطیلی عید فطر را رفتم که در آغوش گرم خانواده سپری کنم ولی یک چیز گهی شد که نگم براتون. اول که ایرلاین مزخرف آتا زحمت کشید و دو روز مانده به برگشت پرواز را لغو کرد تا من بازهم بروم از آسمان بلیت بگیرم و آن خانمه که توی فرودگاه کوچک شهر کوچکم همیشه کارت پرواز میدهد انگشت وسطش را به سمت من گرفته که دیدی آخرشم مسافر خودمونی و کارت پروازم را صادر کند.
این چرت و پرتهایی که گفتم حرفم نیست. از دلتنگی گفتم که بگویم دلم برای زهرای قدیم تنگ شده.دلم میخواهد شبیه آن چیزی بشوم که دلم میخواهد و اگر حالا وقتش نباشد هیچوقت وقتش نیست. باید با خودم روبرو بشوم اصلا بنشینم حساب کتاب کنم که دلم چی را میخواهد و چی را نمیخواهد. از یک چیزی میترسم آن هم اینکه اگر اینجا اشتباه کنم تا آخرعمرم اشتباه کرده ام. تا آخر... و این خیلی وحشتناک است. توی بیست و یک سالگی ایستاده ام و از خودم میپرسم میخوام کی بشم؟ اینکه تا الان معلق بوده ام هم یک چیز گهی است. هنوز شوخی و جدی از خودم میپرسم میخوای چی کاره بشی؟در حالیکه با این درسی که من دارم میخوانم کاره ی دیگری نمیشود شد. دچار بحران نمیدونم شده ام و این هم خیلی چیز گهی است. نمیدانم... شاید الان وقت خوبی باشد...
قبل از شروع: این روزها بیشتر از هر وقت دیگری شبیه قبلنهاست. شبیه نشستن روی نیمکت های زیر درختهای توت مدرسه. شبیه چیدن توت قرمز از درختهای فرزانگان. شبیه امتحانهای اخر ترم. شبیه بعد از امتحانها نشستن به حرف زدن. شبیه بستنی خوردن. شبیه پختن زیر آفتاب تابستان. شبی سرویس نداشتن. شبیه نزدیک شد به آسودگی و رسیدن به تابستان. این روزها بیشتر از همیشه شبیه زندگی نیست؟ شبیه زندگی دوران نوجوانی. شبیه زندگی دوران خندیدن های بی مهابا. هوای این روزها بیشتر از هر وقتی یاد زندگی می اندازدم.
بعد از شروع: اولا خدا شما را به راه راست هدایت کند اگر فکر کرده اید عاشق شده ام. دوما بیایید کمی درس اخلاق بهتان بهم. فرزندانم!بدانید و آگاه باشید که زندگی جمعی بسیار بسیار مشکل تر از زندگی فردی و یا باخانواده است. فرزندانم در زندگی جمعی بسیار بسیار اخلاق ونظافت را رعایت کنید. بسیار حواستان به خودتان باشد و لباس های خیس مردم را روی بند رخت جمع نکنید یک گوشه تا جای بیشتری برای لباس های خودتان باز شود. زیرا روسری حریر بنده بخت برگشته ی مادر مرده روی بند بوده و نخ کش شده است. خدا را در رعایت شعور زندگی جمعی. خدا را. چرا که همین بنده بخت برگشته دیشب با دیدن این صحنه کولیت عصبی شدم و از درد به خودم پیچیدم. خدا را... خدا را..
گفت:«چاره دیگه ای ندارم، باید کمکم کنی.»
زل زدم توی چشمهایش که تابحال اینطور ندیده بودمشان و فکر کردم به روزهای سختی که در راهند. شبها کابوس روزهای نیامده ای را میبینم که میدانم چقدر سختند. صبحها که بیدار میشوم به این فکر میکنم که همه چیز یک روز درست میشود. حتی اگر درست نشود،تمام که میشود...