رو به رو

اینجا چراغی روشنه...

چندوقتی میشود که کابوس های بدی میبینم. امشب زودتر از همیشه خوابیدم و همان کابوس را دیدم و از خواب پریدم. چند دقیقه نشستم رو تختم، بعد بلند شدم و لامپ اتاق را روشن کردم. مثل بیشتر وقتها امشب هم تنها هستم. نشستم کف زمین تکیه دادم به تختم و توی خودم مچاله شدم. دلم خواست مثل بچگی ها وقتی از خواب میپرم راهم را بکشم بروم اتاق مامان و بابا. دست مامان را باز کنم و توی بغلش تا صبح با خیال تخت بخوابم. ولی مثل بیشتر وقتها تنها هستم و باید بعد از هر کابوس مچاله شوم توی خودم. بنشینم پای لپ تاپ و اینها را تایپ کنم در حالیکه فردا هشت صبح میکروب عملی دارم و آزمون کشت و تشخیص میکروب است و هر از بر بارم نیست. هیچ آغوش امنی نیست که تا صبح با خیال راحت بخواباندم و فردا باید بعد از کلاس که سه ساعت پره لب دارد _و یک ساعت هم باید لام رنگ آمیزی کنیم و بعدش هم که لام خودم درست از آب درآمد زکاتش را بدهم و لام بقیه بچه ها را تنظیم کنم_ احتمالا بروم جلسه و تا شش یا هشت خسته و بی رمق برگردم. باید آن وسط ها جنین و باکتری هم بخوانم. کابوس دیده ام و میترسم بخوابم. میترسم بخوابم و هیچ آغوش امنی نیست که بخواباندم. هیچ آغوش امنی نیست بخواباندم و دلم میخواهد شش سالم بود که از خواب میپریدم و راهم را مکشیدم میرفتم اتاق مامان بابا بغل مامانم. نشسته ام وسط اتاق مچاله شده ام توی خودم و زار زار گریه میکنم، نه اینکه به سرم زده باشد...فقط کابوس دیده ام...
  • ۹۶/۰۲/۱۸
  • zahra ..