رو به رو

الان برگشته ام به نقطه ای که تابستان چهار سال پیش آنجا بودم. شروع وبلاگ نویسی. بعد از اینکه بلاگفای لعنتی وبلاگ عزیزم را نیست کرد، دیگر دل و دماغش پیش نیامد. یعنی هی آمدم و دوباه رفتم. بی هیچ حاصلی. یک چیزی ته دلم، تک تک سلولهایم را میلرزاند. اینکه هنوز هم نمیدانم... هیچ چیزی را با اطمینان نمیدانم. هی راه های رفته را برمیگردم. هی به پشت سر نگاه میکنم. یک جایی یک جیزی جا مانده. تکه ای از من جدا شده. تکه ای از وجودم نیست و از درد به خودم میپیچم...
  • ۹۵/۰۴/۲۸
  • zahra ..