رو به رو

دوباره بهار...

پوست انداختم. از شهریور تا الان که حتی یکبار هم سراغ وبلاگم نیامدم خیلی چیزها عوض شده. و بیشتر از همه خودم. اگر برای نود و پنج اسمی انتخاب کنم اسمش سال تغییر است. خیلی چیزها برایم عوض شد. شرایطم خودم فکرم حتی اصولی که فکر میکردم دارم درست دنبالشان میکنم. پوست انداختم. و چقدر پوست انداختن سخت است. گفته بودم هیچ چیز را با اطمینان نمیدانم ولی الان فقط یک چیز را با اطمینان میدانم که همین حقیقت وجودم را گرم میکند و به پاهایم برای گام برداشتن شور میدهد. پوست انداختم. از رنج هایی عبور کردم که تصور تحملشان برایم غیرممکن بود و به عمق خیلی از اتفاق ها رسیدم. دو ماه اخر سال که فکر میکردم قرار است بعد از امتحانهای ترم سه دوران استراحتم باشد شد سخت ترین دو ماه سال. منی که وقتی جایم عوض میشد خوابم نمیبرد در دوماه بیشتر از ده هتل رفتم. چهار سفر سخت و طولانی. دوماه برنامه ریزی برای چهار روز. و از هیچکدامش پشیمان نیستم. از این پوست انداختن خوشحالم. خوشحالم ولی یک جایی ته دلم میلرزد که یک روزی انقدر غرق نشوم که یادم برود همه این دویدن ها برای چیست. من تشنه بودم و حالا سیراب شده ام. گیجی و سرگردانی گذشته را ندارم ولی باید جانم برای کارهایی که روی زمین مانده صدبرابر بشود. قدرتم برای رسیدن به فکرم باید خیلی بیشتر بشود و من هنوز دمبل نزده ام که قوی تر بشوم. انگار تا اخر عمر راههای نرفته دارم... ولی حالا دوباره بهار شده:)
  • ۹۶/۰۱/۰۹
  • zahra ..