رو به رو

۲ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۶ ثبت شده است

تیک آف

قبل از شروع: این روزها بیشتر از هر وقت دیگری شبیه قبلنهاست. شبیه نشستن روی نیمکت های زیر درختهای توت مدرسه. شبیه چیدن توت قرمز از درختهای فرزانگان. شبیه امتحانهای اخر ترم. شبیه بعد از امتحانها نشستن به حرف زدن. شبیه بستنی خوردن. شبیه پختن زیر آفتاب تابستان. شبی سرویس نداشتن. شبیه نزدیک شد به آسودگی و رسیدن به تابستان. این روزها بیشتر از همیشه شبیه زندگی نیست؟ شبیه زندگی دوران نوجوانی. شبیه زندگی دوران خندیدن های بی مهابا. هوای این روزها بیشتر از هر وقتی یاد زندگی می اندازدم.

شروع: یک جمعه ای حالم خوب نبود. جمعه ای که خیلی دور نبود. از سینما تیکت بلیت تیک اف را خریدم و تنهایی رفتم سینما. غرق شدم در چرخاندن بطری بین شخصیت ها. غرق شدم در تحقق بخشیدن به کارهایی که شخصیت ها ازشان میترسیدند. شخصیت ها انگار با سرکشی هایشان میخواستند یادمان بیاورند که چه بغض هایی را قورت داده ایم. و وقتی آتنا دسته ماهیتابه را چرخاند طرف خودش. بطری را چرخاندم طرف خودم. برایم سخت ترین کار دنیا این است که به تو بگویم دوستت دارم. اگر کسی خیلی میشناختم برایم حکم میکرد که بهت بگویم دوستت دارم و من حاضر بودم هر مجازاتی را تحمل کنم که این را نگویم. 

بعد از شروع: اولا خدا شما را به راه راست هدایت کند اگر فکر کرده اید عاشق شده ام. دوما بیایید کمی درس اخلاق بهتان بهم. فرزندانم!بدانید و آگاه باشید که زندگی جمعی بسیار بسیار مشکل تر از زندگی فردی و یا باخانواده است. فرزندانم در زندگی جمعی بسیار بسیار اخلاق ونظافت را رعایت کنید. بسیار حواستان به خودتان باشد و لباس های خیس مردم را روی بند رخت جمع نکنید یک گوشه تا جای بیشتری برای لباس های خودتان باز شود. زیرا روسری حریر بنده بخت برگشته ی مادر مرده روی بند بوده و نخ کش شده است. خدا را در رعایت شعور زندگی جمعی. خدا را. چرا که همین بنده بخت برگشته دیشب با دیدن این صحنه کولیت عصبی شدم و از درد به خودم پیچیدم. خدا را... خدا را..

  • zahra ..

اینجا چراغی روشنه...

چندوقتی میشود که کابوس های بدی میبینم. امشب زودتر از همیشه خوابیدم و همان کابوس را دیدم و از خواب پریدم. چند دقیقه نشستم رو تختم، بعد بلند شدم و لامپ اتاق را روشن کردم. مثل بیشتر وقتها امشب هم تنها هستم. نشستم کف زمین تکیه دادم به تختم و توی خودم مچاله شدم. دلم خواست مثل بچگی ها وقتی از خواب میپرم راهم را بکشم بروم اتاق مامان و بابا. دست مامان را باز کنم و توی بغلش تا صبح با خیال تخت بخوابم. ولی مثل بیشتر وقتها تنها هستم و باید بعد از هر کابوس مچاله شوم توی خودم. بنشینم پای لپ تاپ و اینها را تایپ کنم در حالیکه فردا هشت صبح میکروب عملی دارم و آزمون کشت و تشخیص میکروب است و هر از بر بارم نیست. هیچ آغوش امنی نیست که تا صبح با خیال راحت بخواباندم و فردا باید بعد از کلاس که سه ساعت پره لب دارد _و یک ساعت هم باید لام رنگ آمیزی کنیم و بعدش هم که لام خودم درست از آب درآمد زکاتش را بدهم و لام بقیه بچه ها را تنظیم کنم_ احتمالا بروم جلسه و تا شش یا هشت خسته و بی رمق برگردم. باید آن وسط ها جنین و باکتری هم بخوانم. کابوس دیده ام و میترسم بخوابم. میترسم بخوابم و هیچ آغوش امنی نیست که بخواباندم. هیچ آغوش امنی نیست بخواباندم و دلم میخواهد شش سالم بود که از خواب میپریدم و راهم را مکشیدم میرفتم اتاق مامان بابا بغل مامانم. نشسته ام وسط اتاق مچاله شده ام توی خودم و زار زار گریه میکنم، نه اینکه به سرم زده باشد...فقط کابوس دیده ام...
  • zahra ..