اگر بخواهم خودم را توصیف کنم الان دقیقا خسته ام. یک خسته ی به تمام معنا. شبیه بوکسوری که تا جان داشته از رقیبش کتک خورده. شبیه محققی که هر بار پروژه هایش به بدترین شکل شکست خورده. شبیه آدمی که هزاربار تلاش کرده و هر هزار بارش موفق نبوده. شبیه خودم. منی که توی چند ماه گذشته از سخت ترین روزهای زندگیم گذشتم. هیچ دوره ای از زندگیم مشکلات اینطور با تمام قوا روی سرم آوار نشده بودند. من شکست خورده مشکلات نیستم، از چیزی در درونم شکسته ام. به فرصت نیاز دارم. به دور بودن از فضاهای همیشگی. به فکر کردن. به جمع کردن ذهنم. ذهنم به هم ریخته. شبیه یک کلاف سر در گم که از هیچ جا جمع نمیشود. احتمالا این مدت بیشتر اینجا بنویسم.
از کجا باید شروع کنم؟فعلا بروم سراغ روزمره ام. فکر میکنم کمی به خودم نظم بدهم آرامشم بیشتر میشود.
بی ربط: کاش آدم وقتی حالش خوب نیست همه دنیا بدانند که حالش خوب نیست. نیایند برایش خاطره تعریف کنند. یا عکس های عروسی عمه شان را بفرستند و درباره مدل مویشان نظر بخوهند. یکبار به کسی گفتم زندگی ام مثل بی خانمان ها شده گفت زندگی ات بیشتر شبیه پرخانمان هاست! راست میگفت... همه چیز دارم و هیچ چیز ندارم. مسخره اش اینجاست که از نظر دیگران من خیلی خوشبختم. خوشبختم... خانه هایی که لفظ خونم یا خونمون بهش تعلق بگیرد هم برایم از معمول آدم ها بیشتر است فقط خانه ای ندارم که آنجا کسی دوستم داشته باشد.